تو و ستاره ها . . .

شکار مراد


مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدی - ف

نباید همه چیز را نصف کنیم


دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند. یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی - ف

کشتن مادرشوهر


دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی - ف

تفاوت عشق و ازدواج


یک روز پدربزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه، مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم. 
چند روز بعدش به من گفت: «کتابت رو خوندی؟»
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهدی - ف

مرا بغل کن


روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدی - ف

همسر خوشگل


دوستی با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا بود ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند. طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی بود. اما به نظر می‌رسید که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهدی - ف

نشان لیاقت عشق


فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند. فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: «ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟»
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهدی - ف

گاه میتوان

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی - ف

چند تار مو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی - ف

تلنگر


بخونش . . .

نمیدونم من خیلی احساساتیم یا این داستان زندگی رو شنیدم اشکم رو در اورد
تو یه گروه حجاب بود و یکی از ادلیستا داستان زندگیش رو برام تعریف کرد نوشته بود:
سلام من یه دختر 21 ساله هستم که تو یه خانواده متوسط بزرگ شدم و تعریف درستی از حجاب هیچ وقت نداشتم مثل خیلیاتون به خاطر همین هم نمیدونین چیه چه طلایی این اواخر هم یه چند سالی میشد دیگه نمازم نمیخوندم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدی - ف